loading...
خاطرات یک دیوانه
بهار بازدید : 51 شنبه 07 مرداد 1391 نظرات (0)

پسر بچه گفت: گاهی وقت ها قاشق از دستم می افتد.

پیر مرد گفت: از دست من هم.

پسر بچه در گوشی گفت: و شلوارمو خیس میکنم.

پیر مرد خندید و گفت: من همین طور.

پسربچه گفت: و اغلب گریه می کنم.

پیر مرد سرش را به نشانه تایید تکان داد.

پسر بچه گفت: و از همه بدتر انگار بزرگترها به من علاقه ای ندارند.

و پسر بچه دست پر چین و چروک پیرمردی را احساس کرد که می گفت: منظورت را خوب می فهمم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام دوستان‘ این سایت راجب داستان ها و خاطرات افراد مختلف خوش حال میشم اگر شمام خاطره یا داستان قشنگی دارید تو سایت بزارید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    محتوای کدام داستان ها براتون جالب تره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 21
  • بازدید کلی : 1,213
  • کدهای اختصاصی


    کد شمارش معکوس سال جدید

    اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

    دريافت كد دعاي فرج

    Untitled Document
    دریافت کد خوش آمدگویی