پسر بچه گفت: گاهی وقت ها قاشق از دستم می افتد.
پیر مرد گفت: از دست من هم.
پسر بچه در گوشی گفت: و شلوارمو خیس میکنم.
پیر مرد خندید و گفت: من همین طور.
پسربچه گفت: و اغلب گریه می کنم.
پیر مرد سرش را به نشانه تایید تکان داد.
پسر بچه گفت: و از همه بدتر انگار بزرگترها به من علاقه ای ندارند.
و پسر بچه دست پر چین و چروک پیرمردی را احساس کرد که می گفت: منظورت را خوب می فهمم.